باپای پیاده...
گفت: تاپیاده نروی نمی توانی درک کنی.
گفتم: چه چیزی را؟
گفت:ذرهای از شوق زینب برای زیارت دوبارهی برادر را
[ چهارشنبه 92/9/27 ] [ 11:18 صبح ] [ میلاد بابایی ]
دل نوشته های یک دیلامی |
باپای پیاده...گفت: تاپیاده نروی نمی توانی درک کنی.گفتم: چه چیزی را؟ گفت:ذرهای از شوق زینب برای زیارت دوبارهی برادر را [ چهارشنبه 92/9/27 ] [ 11:18 صبح ] [ میلاد بابایی ] |