• وبلاگ : دل نوشته هاي يک ديلامي
  • يادداشت : کليد بهشت...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مقدم 

    جواني خيلي آرام و متين به مرد نزديک شد و با لحني مودبانه گفت:« ببخشيد آقا! من مي تونم يه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟» مرد که توقع چنين حرفي را نداشت و حسابي جا خورده بود، مثل آتس فشان از جا در رفت و ميان بازر و جميعت، يقه جوان را گرفت و و عصباني، طوري که رگ گردنش بيرون زده بود او را به ديوار کوفت و فرياد زد:« مرتيکه عوضي، مگه خودت ناموس نداري... خجالت نمکي کشي؟»

    جوان اما؛ خيلي آرام، بدونه اينکه از رفتار و فحش هاي مرد عصبي شود و واکنشي نشان دهد، همان طور مودبانه و متين ادامه داد :« خيلي عذر مي خواهم فکر نمي کردم اين همه غيرتي و عصبي بشين، ديدم به خاطر وضع ظاهري خامومتون دارن بدونه اجازه نگاه مي کنن و لذت مي برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگيرم که نامردي نکرده باشم.. حالا هم يقمو ول کن، از خيرش گذشتيم!»

    مرد خشکش زد... همان طور که يقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زير چشمي زنش را بر انداز کرد.