• وبلاگ : دل نوشته هاي يک ديلامي
  • يادداشت : اگر براي خداست،بگذار گمنام بمانم...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    زني سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه اي که دامادهايش به او دارند را ارزيابي کند.يکي از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالي که در کنار استخر قدم ميزدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شيرجه رفت توي آب و او را نجات داد. فردا صبح يک ماشين پژو 206 نو جلوي پارکينگ خانه داماد بود و روي شيشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توي آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فرداي آن روز يک ماشين پژو 206 نو هديه گرفت که روي شيشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت» نوبت به داماد آخري رسيد. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جايش تکان نخورد. او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا

    برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم؟ همين طور ايستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح يک ماشين بي ام *و آخرين مدل جلوي پارکينگ خانه داماد سوم بود که روي شيشه اش نوشته بود:

    «متشکرم! ازطرف پدر زنت